یکی بود یکی نبود. توی دشت سرسبز و خوش آب و هوایی خرس کوچولویی زندگی می کرد به اسم تدی. تدی عاشق تعطیلات آخر هفته بود. چون وقتی تعطیلات آخر هفته می رسید تدی به خونه مادربزرگش می رفت. اون دوست داشت که از بین جنگل راه بره تا به خونه مادربزرگش برسه .. پرنده های کوچیک و زنبورهای عسل توی راه بهش سلام می کردند. اون از بین درختها و گلهای رنگارنگ با خنده و شادی می گذشت تا به خونه مادربزرگ برسه.. تدی همیشه مقداری غذای خونگی و کیک و شیرینی که مادرش آماده کرده بود رو با خودش به خونه مادربزرگ می برد.. تدی عاشق شنیدن قصه های مادربزرگ و بازی کردن با خرگوش های همسایه شون بود. تدی شب رو خونه مادربزرگش می خوابید و صبح روز بعد به خونه شون برمیگشت.
بالاخره آخر هفته ای که تدی منتظرش بود از راه رسید . اون بعد از اینکه از مدرسه برگشت تکالیفش رو انجام داد و آماده رفتن به خونه مادربزرگ شد. موقع رفتن مامان سبدی رو به تدی داد و گفت:” این کلوچه های عسلی رو برای مادربزرگ درست کردم ، اینها رو به مامان بزرگ بده و سلام منو بهش برسون.. راستی یادت نره فردا زود برگردی خونه چون می خواهیم به مهمونی بریم..”
تدی خوشحال و خندون از مامان خداحافظی کرد و گفت:” باشه مامان نگران نباشید فردا زود برمی گردم..” و سبد رو گرفت و راه افتاد. فاصله خونه تدی و خونه مادربزرگ راه کمی نبود. ولی تدی همیشه دوست داشت به جای اینکه از دوچرخه استفاده کنه پیاده روی کنه. هوا آفتابی بود و صدای آواز پرنده ها کل جنگل رو پر کرده بود. تدی چند دقیقه ای ایستاد و به صدای دارکوب ها که روی درخت ضربه میزدند گوش داد. بعد کمی جلوتر رفت و آهوهای زیبا رو دید که با سرعت توی جنگل می دویدند. اون فیلها رو دید که توی رودخانه حمام می کردند و براشون دست تکون داد. اونها هم برای تدی دست تکون دادند.
بعد از 1 ساعت راه رفتن تدی احساس خستگی کرد و زیر درختی نشست تا کمی استراحت کنه.. بطری آبش رو در آورد کمی آب خورد و چشمهاش رو بست تا چرت کوتاهی بزنه .. آفتاب گرمی می تابید و تدی خیلی زود خوابش برد. همون موقع روباه کوچولویی از اون نزدیکی می گذشت و چشمش به تدی و سبدی که کنارش بود افتاد . بوی کلوچه های عسلی مادربزرگ از توی سبد هم به مشام می رسید. روباه که حسابی گرسنه بود دنبال بو رو گرفت و به سبد تدی رسید. تدی به خواب عمیقی فرو رفته بود. روباه در حالیکه آب دهانش راه افتاده بود سبد رو به آرومی برداشت و پشت بوته ها رفت و شروع به خوردن کلوچه ها کرد. اون کلوچه ها واقعا خوشمزه بودند و روباه همه کلوچه ها رو خورد. بعد از خوردن کلوچه ها با خودش فکر کرد اگر تدی بیدار بشه و سبد خالی رو ببینه خیلی بد میشه برای همین سبد رو پر از علف و سبزه کرد تا تدی خیلی زود متوجه ماجرا نشه ..سبد رو کنار تدی گذشت و با سرعت از اونجا دور شد.
کمی بعد تدی از خواب بیدار شد و به سرعت به خونه مادربزرگش رفت. مادربزرگ با لبخند گرمی از اون استقبال کرد و بهش خوشامد گفت و براش یک آبمیوه خوشمزه درست کرد تا خستگیش در بره. تدی با خوشحالی به مادربزرگ گفت:” مادربزرگ سبد رو باز کن ببین چی برات آوردم..” مادربزرگ سبد رو باز کرد و چشمش به کلی علف و سبزه افتاد. تدی در حالی که چشمهاش از تعجب گرد شده بود گفت:” وای این دیگه چیه! من براتون کلوچه های عسلی خوشمزه آورده بودم ، نمی دونم چه اتفاقی افتاده! ” بعد با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و گفت:” خیلی متاسفم مادربزرگ” مادربزرگ با مهربونی گفت:” اشکالی نداره عزیزم.. حالا بیا برو با دوستهات بازی کن که خیلی منتظرت بودند” تدی با خرگوش های همسایه کلی بازی کرد و خوش گذروند، اما ته ذهنش مدام به این فکر می کرد که چه اتفاقی برای کلوچه ها افتاده! تدی روز بعد از مادربزرگ خداحافظی کرد و راهی خونه شون شد.
هفته بعد که دوباره تدی می خواست به خونه مادربزرگ بره مقداری انگور تازه با خودش برد. اما زمانی که به خونه مادربزرگ رسید دوباره با تعجب دید که به جای انگورها سنگ ریزه داخل سبده ! این اتفاق یک بار دیگه هم تکرار شد و این بار به جای شیرینی با تخم مرغ های گندیده مواجه شد. تدی دیگه واقعا عصبانی و کلافه شده بود. اون متوجه شد که وقتی توی راه خونه مادربزرگ چرت می زنه یک نفر سبد خوراکی هاش رو برمیداره و چیزای دیگه ای داخلش می گذاره! به همین خاطر تصمیم گرفت که هر طوری شده نقشه ای بکشه و اونو گیر بندازه.. دفعه بعد که تدی می خواست به خونه مادربزرگ بره آب انبه رو داخل بطری ریخت و مقدار زیادی فلفل بهش اضافه کرد. بطری رو داخل سبدش گذاشت و راه افتاد. وقتی تدی به درخت همیشگی رسید و می خواست چرت بزنه با صدای بلند گفت:” امیدوارم مادربزرگ از آب انبه خوشمزه ای که براش می برم خوشش بیاد..” و به آرومی چشمهاش رو بست.
روباه که مثل همیشه پشت بوته ها منتظر بود تا تدی خوابش ببره و به سراغ سبدش بیاد، با شنیدن این حرف سریع به سراغ سبد اومد و بطری رو برداشت و قلپ قلپ شروع به نوشیدن کرد.
هنوز آب انبه از گلوش پایین نرفته بود که دهان و گلوش سوخت و شروع به فریاد زدن کرد. تدی سریع چشم هاش رو باز کرد و روباه رو گرفت.
روباه که حسابی دهنش سوخته بود گریه می کرد و دور خودش می چرخید. تدی روباه رو با خودش به خونه مادربزرگ برد و با عصبانیت گفت:” مادربزرگ ببین این همون کسیه که همه خوراکی هایی که برای شما می آوردم رو برمیداشت و میخورد..بالاخره گیرش انداختم” روباه که خیلی نارحت و پشیمون بود در حالیکه گریه می کرد گفت:” منو ببخشید .. من نباید این کارها رو می کردم که الان به این روز بیفتم ..”
مادربزرگ کمی آب به روباه داد که بخوره و آروم بشه .. بعد هم رو کرد به تدی و گفت:” بهتره تو هم آروم باشی عزیزم .مهم اینه که این روباه متوجه کار اشتباهش شده و قول میده که دیگه بدون اجازه خوراکی های کسی رو برنداره .. حالا هم ولش کن تا به خونش بره..”
روباه که خیلی خجالت کشیده بود از مادربزرگ تشکر کرد و گفت:” درسته من دیگه قول میدم که بدون اجازه به وسایل کسی دست نزنم ..” بعد هم سریع رفت و با مقدارزیادی میوه برگشت و گفت : ” درسته که من خوراکی های شما رو بدون اجازه خوردم ولی این میوه های تازه رو براتون چیدم تا کمی از کار اشتباهم رو جبران کنم ..”
تدی هم از اون به بعد دیگه باخیال راحت میتونست به خونه مادربزرگ بره و همونطور که دلش می خواست سر راه و زیر آفتاب یک چرت کوتاه هم بزنه ..